
خب پارت اول امیدوارم خوشتون بیاد فقط بگم ک من توی هر اسلاید کم نوشته گذاشتم

^^^^^^^^^^^^^^ مهسا : چشمام اروم باز کردم خیی گیج مبهم بودم چشم تار میدیدن درد خیلی بدی توی دستم بود ، میخواستم پاشم که نتونستم به دور اطراف نگاهی انداختم و متوجه شدم تو بیمارستم اففففف تهیونگ بازم؟! دفعه بدی حتما در اتاق قفل میکنم پشتش یه جیز سنگین میزارم ، این بار چندمشه بچه امیدوارم حالا به اون خبر نداده باشه¬.¬..! در باز شد...... پرستار : اوه خانم به هوش آمدید؟ درد ندارید؟ مهسا : نه درد ندارم ممنون پرستار :خیلی خوبه نگران نباشد حالتون خیلی زود خوب میشه من به خانوادتون خبر میدم مهسا : اممم . . . . . کی بیرون میشه بگید؟ پرستار : اون آقا پسری که شمارو آورد به همراه پدرتون مهسا : میشه به پدرم اجازه ورود ندید!

بش بگید نمیخوام فعل بینمش و بجاش به تهیونگ بگید بیاد؟ پرستار : حتماً ، بهشون میگم بیاد مهسا : ممنون پرستار : خدا سلامتی بده !! مهسا : بعد از اینکه از پرستار خواستم به اون اجازه نده بیاد تو یه نفس راحت کشیدم پرستار . . . . . . رفت بیرون و من. خودم آماده دعوا کردن با تهیونگ و شنید سرزنش های دوبارهی اون کردم افففف حوصلهی ندارم دوباره بیاد منو سرزنش کنه خودمو جمع جور کردم دستم زیر پتو پنهان و خودمو آماده شنید سرزنش ها کردم ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ (فلش بک) از زبون تهیونگ : داشتم بر میگشتم یه مدت بود مهسا خیلی ذهنم درگیر کرده بود خیل واسه من عجیب شده بود بعد از اون اتفاق مدت ها میگذره و من اون اونجوری ندیده بودم یعنی واسه من عادی نبود چون خیلی آروم بود

درسته بعد از اون اتفاق خیل گذشته اما اون نباید اونجوری باشه باید رفتار های غیر عادی خودش که واسه بقیه عجیب آنجام بده! نمیدونم خیلی سر درگمم شاید با همه چی. کنار آمده و فراموش کرده اما نه جیزایی که اون دختر تجربه کرده فراموش شدنی نیستن نمیدونم شاید دختری که من عاشقش شایدم حالا تغییر کرده مدت هاس دنبال یه موقعیت خوبم احساساتم بهش بگم شاید الا وقت مناسبی باشه خوشحالم که پیش من زندگی میکنه شاید نتونم کسی که عشقشم لمس کنم اما هروز باش زندگی میکنم البته من هروز باش زندگی میکنم اون فقط کنار من زندگی میکنه عمرشو میگذرونه 💔 با همه ی این فکر ها به آلخره به خونه رسیدم در باز کردم رفتم داخل

تهیونگ : مهسا ااااا سلاممم من امدم . . . . . . . . . . . تهیونگ : هیچ صدای نیومد تعجب کرد مهسا همیشه قبل از من خونه بود ، درواقع بیشتر وقتا خونه بود دوباره تهیونگ با داد : بچه کجایی مهسا : . . . . . . . تهیونگ با تعجب : عجیب وقتی از تکه کلامش استفاده میکرد کفری میشد!😐 پس اون دختر عصبی سر کش کجاست (اروم زیر زبون : وخوشگل) خیلی ترسیدم اصلا هیچ صدایی نبود خب شاید رفته بیرون احتمالش نیست؟😐 رفتم در اتاقش در بسته بود . . . . . . . در زدم کسی جواب نداد ، خیلیی ترسیدم ، وای یعنی نکنه . . . . . نه نه نه نمیشه اون مهسا دوباره بر نگشته پس بیخود نبود همش ساکت بود لباس آستین بلند میپوشید بیشتر از قبل سر اینکه بش دس بزنم حساس یعنی اون این همه وقت دوباره . . . .

نشستم پایین از زیر در نگاه کرد چند تا لکه خودن دید ، بعد بلند تر دادم زدم کوبیدم به در اما کسی . . . . جواب نداد💔 از سوراخ قفل نگاه کردم واییی نه مهسا رفتم عقب چند بار با تنه محک به در زدم باز نشد با پا زدم انقدر کوبیدم بش انقدر کوبیدم تا به الخره قفل شکست با صحنه ایی که دیدم بازم شکه شده بودم با اینکه بار اول نبود اما هر بار بیشتر از قبل درد داشت چون آسون نبود ، اصلا آسون نبود💔 اخه چرا قرار نیست هیچوقت از آسیب زدن به خودت دست بگشی چراااا دیدن کسی که دیونه بار عاشقشی تو این وضعیت اونم هزاران بار خیل عذاب آور خیلی سریع مچ دستش بازم خیلی سفت با پارچه بستم و سریع بقلش کردم بردمش توی ماشین با سرعت هر چه تمام تر بردمش به بیمارستان

هر بار بیشتر از دفعه قبل هم به خودش هم به من ضربه میزنه هیچوقت بس نمیکنه هر بار بدتر هیچوقت قرار نیست صحنه هایی که به خودش آسیب میزنه فراموش کنم نمیدونستم چه کار کنم بهش بگم ، بهش نگم افففف این سردرگمی خیلی بده بعد از یه عالمه کلنجار رفتن با خودم با اینکه میدونستم باهم خیلی دعوا میکنه ممکن قهر کنه باز شمارهی پدرشو دادم به بیمارستان و از بیمارستان خواستم باهش تماس بگیرن ، [مدتی بعد ...] تهیونگ : با اینکه بار اولم نبود آما از قبل بیشتر احساسه ترس کرده بودم با کلافگی دستمو رو سرم کشیدم و نشستم روی صندلی و منتظره بودم تا یه خبری از مهسا بهم بدن ....... بعد از مدت یک دفعه صدای دویدن محک یک مردی شندیم که خیلی سریع داشت میومد ، رفتم ببین کی که یک دفعه سر جام

وایسادم . . . . . آخرین بار این مرد کی دیدم؟ کلافگی و نگرانی از سر روش میبارید ، با اینکه خیلی بدی در حق مهسا مادرش و برادرش کرده بود اما توی اون زمان دلم براش سوخت خیلی نگران و ترسیده به نظر میرسید بعد از مدتی که چشم تو چشم بودیم یک دفعه امدم بغلم کرد و شروع به گریه کردن کرد خیلی یه هویی اتفاق افتاد و من سر جام خشک زده بود حتی نتونستم دستامو بیارم بالا ، گریه میکرد مثل ابر بهاری گریه میکرد میگفت تنت بوی تن دخترمو میده بزار یکم دیگه بوت کنم نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده با اینکه یه ذره احساس بهم نداره ازم متنفره ولی از دوست داشتنش نمیتونم دست بکشم چون دخترم تهیونگ : با وجود تمام اون حرف هایی که بهتون زده؟

پدرش گفت حق داره اون منو یه آدم بد میبینه که زندگیشو خراب کردم تهیونگ :اون هیچوقت همچین حرفی به زبون نیاورد پدرش :چون مثل مادر...ش تهیونگ :با شنیدن اون کلمه چشمام گرده شد از توی بغلم حلش دادمو خیلی سریع گفت نه لطفا به زبون نیارید شما حق گفتن اینو ندارید پدرش یه پوز خندی زد نگام کرد گفت تنت بوی تنش میده پس توور بغل میکنه حتما میزاره بهش دست بزنی تهیونگ : با بی میل پشتم کردم با کلافگی نشستم روی صندلی گفتم کم پیش ولی خیلی حساسه پدرش گفت : هنوز تغییر نکرده دختره یه دنده لجباز ، سرکش و شجاع مثل ماد ...

تهیونگ :(زیادی داشت حرف میزد سرش داد کشیدم گفتم) لطفا بـــس کـــنــیـــد ...💢... الا اصلا وقت مناسبی نیست دخترتون روی تخت بیمارستان بعد شـــما دارید از این حرفــای مزخرف میزنید !💢 خیلــی ببخشید اما الا اینجا نه جای مناسبی ، و نه وقته درستی❗ بعد از این حرفا پدرش چیزی نگفت با فاصله ازم دور شد نشست روی صندلی ، و نفسای گرمشو به نشونی کلافگی چند بار داد بیرون ... [مدتــــی بعــد ...] تهیونگ :روی صندلی نشسته بودم خیلی نگرانه مهسا بودم چرا انقدر طول کشیده پاشدم با کلافگی یک مسیر راست میرفتم می آمدم .........که یک دفعه بعد از مدتی دکتر از توی اتاق مهسا آمد بیرون ! پدر مهسا گفت : آقای دکتر حالم دخترم چطوره؟کی حالش خوب میشه؟

تهیونگ :منم با نگرانی حرف پدرش تایید مردم گفت درسته مهسا چطوره؟ دکتر : خیلی شانس آورده زخمش خیلی عمیقه ، اگر یذره دیر میکردید ممکن بود جونشو از دست بده ، و بعد رو به من گفت (شما جونش نجات دادی اگر شما نبودید الا ایوشنم نبود) زخمش خیلی عمیق بود خیلی هم درد داشته این دختر چطور تحمل کرده؟ پدرش با شنیدن حرفای دکتر سرشو انداخت پایین دستشو گذاشت روی شونم گفت :ازت ممنون پسر یبار دیگه جون دخترمو نجات دادی! تهیونگ :بدون توجه به پدرش از زیر دستش آمد این طرف و گفتم میتونم بینمش ، کی به هوش میاد؟ دکتر : البته ، اما فقط یک نفرتون برای یک مدت کوتاه بعدش وقتی به هشو امدم خودمون بهتون خبر میدیم!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خواهرممممممم
من بدون تو نمیتونمممم
نکنه رفتی
نههههه
اجی جونمممم
تو رو خدااااا
چرا جواب نمیدی
من و دوس نداری باسی؟
داستانت حرف نداشت 💜
مرسیی
یعنی الا واقعا پباممو میبینی مهسا؟
هستی؟